گاهی وقتا که از توی کوچه و خیابون گذر میکنیم ، آدمهایی رو در کنارمون میبینیم و از کنارشون به سادگیگذر میکنیم ، که شاید یه روز یه جای خاص ببینیمشون و یه جور خاصی باهاشون همکار بشیم.
تا اون روز و اون زمان خاص شاید هیچوقت حتی به ظاهرشون هم توجهی نکرده باشیم
ولی . . .
نقطه مقابل چند خط بالا بسیار زیباست :
یه رفیق و دوست که شاید بیشترین زمان رو در کنار هم بودین و . . .
شاید توی این موقع حس کنین خیلی از رفتارها و اخلاقیات هم رو میشناسین و . . .
خدا نکنه روزی رفاقت مابینشون از بین بره و . . .
دیگه هیچ چیز و هیچ فرد و هیچ اتفاقی نمیتونه رابطه قبل رو بین اون دو نفره برقرار کنه
هر کسی به هر اندازه که برای دیگری عزیز هم باشه باز هم با کوچکترین اتفاق رونده میشه و . . .
پ.ن
سلام
ü شرمنده که دیر به دیر آپ میکنیم ولی حداقل هفتهای یکبار سر میزنم
ü مثل بعضی از دوستان هنوز سعادت 2 وبلاگه شدن نصیبمون نشده و امیدوارم که . . .
ü برام دعا کنین چون قراره انتخاب بشم ، که اگه انتخاب بشم واقعاً . . .
ü بخش دوم نوشتههام بیشتر بخش اول رو تکمیل میکنه پس پیشنهاد میکنم حتماً بخونین
بخش دوم:
از طرف دوستی دعوت شدم به کار ، کاری بعد از وقت اداری کار اول که برم و مشغول بشم و شاید به قول برخی دوستان بتونم زندگیم رو کمی جلو بندازم
ساعت 10:30 صبح بود که از دفتر زدم بیرون و رفتم سرقرار، قراری که ای کاش نمیرفتم و ...
شاید خیلی خوب پیش میرفت ولی یک ساعت آخرش اصلاً برام خوشآیند نبود .
ساعت 11:00 رسیدم دفتر کار و بعد از مذاکرهای که حدود یک ساعت و نیم با چند نفر از مسئولان اون شرکت داشتم با کار آشنا شدم .
به درخواست خودم رفتم تا با چندتا از دفاتر شرکت از جمله (مسئولان،آدرس،محدوده و نوع کار) از نزدیک آشنا بشم این روند ادامه پیدا کرد و با دوستان بیشتری آشنا شدم تا اینکه دست آخر رفتم تا با آخرین دفتر و مسئولاش آشنا بشم و با توکل به خدا از چند روز بعد کار رو دست بگیرم.
نمیدونم چی شد که افکارم به چند ماه قبل برگشت و یه چیزایی رو به یاد آوردم که شاید به جرات میتونم بگم داشت گوشه بایگانی ذهنم خاک میخورد و با اینکه زمان زیادی ازشون نگذشته بود ولی کلی خاک روشون نشسته بود .
به دفتر که رسیدم یه موتور پارک شده بود که نظرم رو خیلی جلب کرد ، خیلی شبیه بود و اطمینان داشتم که خود خودشه .
خواستم با بهانه قرار رو بهم بزنم ولی دوستم نظرم رو عوض کرد .
درب شرکت که باز شد دیدم کفش آشنایی جلوی روم ظاهر شد دوباره سعی کردم ولی بازم نظرم رو عوض کردن و وارد شدم
یک ساعتی داشتم با مسئولان اونجا هم مذاکره میکردم که اصلاً نفهمیدم که من چی میگم یا اونها چی میگن !!!
فکر و ذکرم همش افکاری بود که توی راه بهشون مشغول بودم که یک دفعه چیری رو که نباید ...
نمیدونستم که چی باید بگم و چیکار باید بکنم توی چند ثانیه دنیا دور سرم چرخید و سردردی گرفتم که حتی تموم روز بعد توی دفتر کار همراه بود
با تمام مشکلات سعی کردم به جمع احترام بگذارم و اون جمع رو ترک نکنم و بازم به بحث ادامه بدم و همین هم شد
دست آخر هم به کمک چندتا دوست عزیز دیگه و اون جمع با چندبار روبوسی کار تموم شد و برگشتم خونه
همه این حرفها رو زدم تا بگم شاید یک هفته اول اختلافاتم خیلی ازت بدم میومد و ازت تنفر داشتم و تمام این افکار هم برای عصبانیت بود ولی بعد از اون سعی کردم تا همه چیز رو بایگانی کنم و از تمام اون اتفاقات چیزی رو به یاد نیارم
و حالا دیگه اصلاً برام مهم نیست چه اتفاقی میافته یا خواهد افتاد فقط مهم اینه که تجربهای کسب کردم که توی انتخابهام دقت بیشتری کنم
از تمام دوستان ممنونم که تحمل کردم و نوشتههام رو خوندن
بازم التماس دعا
هنوز هم یه در به در