غریبه - آشنا - دربدران
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  Atom  خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

دربدران

غریبه - آشنا (شنبه 88/2/12 ساعت 12:30 عصر)

گاهی وقتا که از توی کوچه و خیابون گذر می­کنیم ، آدم­هایی رو در کنارمون می­بینیم و از کنارشون به سادگی­گذر می­کنیم ، که شاید یه روز یه جای خاص ببینیمشون و یه جور خاصی باهاشون همکار بشیم.

تا اون روز و اون زمان خاص شاید هیچ­وقت حتی به ظاهرشون هم توجهی نکرده باشیم

ولی . . .

نقطه مقابل چند خط بالا بسیار زیباست :

یه رفیق و دوست که شاید بیشترین زمان رو در کنار هم بودین و . . .

شاید توی این موقع حس کنین خیلی از رفتارها و اخلاقیات هم رو می­شناسین و . . .

خدا نکنه روزی رفاقت مابینشون از بین بره و . . .

دیگه هیچ چیز و هیچ فرد و هیچ اتفاقی نمی­تونه رابطه قبل رو بین اون دو نفره برقرار کنه

هر کسی به هر اندازه که برای دیگری عزیز هم باشه باز هم با کوچکترین اتفاق رونده میشه و . . .

پ.ن

سلام

ü   شرمنده که دیر به دیر آپ می­کنیم ولی حداقل هفته­ای یکبار سر می­زنم

ü   مثل بعضی از دوستان هنوز سعادت 2 وبلاگه شدن نصیبمون نشده و امیدوارم  که  . . .

ü   برام دعا کنین چون قراره انتخاب بشم ، که اگه انتخاب بشم واقعاً . . .

ü   بخش دوم نوشته­هام بیشتر بخش اول رو تکمیل می­کنه پس پیشنهاد می­کنم حتماً بخونین

بخش دوم:

از طرف دوستی دعوت شدم به کار ، کاری بعد از وقت اداری کار اول که برم و مشغول بشم و شاید به قول برخی دوستان بتونم زندگیم رو کمی جلو بندازم

ساعت 10:30 صبح بود که از دفتر زدم بیرون و رفتم سرقرار، قراری که ای کاش نمی­رفتم و ...

شاید خیلی خوب پیش می­رفت ولی یک ساعت آخرش اصلاً برام خوش­آیند نبود .

ساعت 11:00 رسیدم دفتر کار و بعد از مذاکره­ای که حدود یک ساعت و نیم با چند نفر از مسئولان اون شرکت داشتم با کار آشنا شدم .

به درخواست خودم رفتم تا با چندتا از دفاتر شرکت از جمله (مسئولان،آدرس،محدوده و نوع کار) از نزدیک آشنا بشم این روند ادامه پیدا کرد و با دوستان بیشتری آشنا شدم تا اینکه دست آخر رفتم تا با آخرین دفتر و مسئولاش آشنا بشم و با توکل به خدا از چند روز بعد کار رو دست بگیرم.

نمی­دونم چی شد که افکارم به چند ماه قبل برگشت و یه چیزایی رو به یاد آوردم که شاید به جرات می­تونم بگم داشت گوشه بایگانی ذهنم خاک می­خورد و با اینکه زمان زیادی ازشون نگذشته بود ولی کلی خاک روشون نشسته بود .

به دفتر که رسیدم یه موتور پارک شده بود که نظرم رو خیلی جلب کرد ، خیلی شبیه بود و اطمینان داشتم که خود خودشه .

خواستم با بهانه قرار رو بهم بزنم ولی دوستم نظرم رو عوض کرد .

درب شرکت که باز شد دیدم کفش آشنایی جلوی روم ظاهر شد دوباره سعی کردم ولی بازم نظرم رو عوض کردن و وارد شدم

یک ساعتی داشتم با مسئولان اونجا هم مذاکره می­کردم که اصلاً نفهمیدم که من چی میگم یا اونها چی میگن !!!

فکر و ذکرم همش افکاری بود که توی راه بهشون مشغول بودم که یک دفعه چیری رو که نباید ...

نمی­دونستم که چی باید بگم و چیکار باید بکنم توی چند ثانیه دنیا دور سرم چرخید و سردردی گرفتم که حتی تموم روز بعد توی دفتر کار همراه بود

با تمام مشکلات سعی کردم به جمع احترام بگذارم و اون جمع رو ترک نکنم و بازم به بحث ادامه بدم و همین هم شد

دست آخر هم به کمک چندتا دوست عزیز دیگه و اون جمع با چندبار روبوسی کار تموم شد و برگشتم خونه

همه این حرف­ها رو زدم تا بگم شاید یک هفته اول اختلافاتم خیلی ازت بدم میومد و ازت تنفر داشتم و تمام این افکار هم برای عصبانیت بود ولی بعد از اون سعی کردم تا همه چیز رو بایگانی کنم و از تمام اون اتفاقات چیزی رو به یاد نیارم

و حالا دیگه اصلاً برام مهم نیست چه اتفاقی می­افته یا خواهد افتاد فقط مهم اینه که تجربه­ای کسب کردم که توی انتخاب­هام دقت بیشتری کنم

 

از تمام دوستان ممنونم که تحمل کردم و نوشته­هام رو خوندن

بازم التماس دعا

هنوز هم یه در به در



  • کلمات کلیدی : دوست رفیق
  • نویسنده: دربه در

  • نظرات دیگران ( )


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    مبعث
    این روزها
    آغاز راه
    ...
    غریبه - آشنا
    آخر سال
    مُحرم یا مَحرم
    انقلاب درونی
    [عناوین آرشیوشده]
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 87 بازدید
    دیروز: 10 بازدید
    کل بازدیدها: 200273 بازدید
  •   درباره من
  • رک لینک
    » <"div class="mdiv> marquee> "direction="up "(width="150" height="180" onmouseover="this.stop "(onmouseout="this.start "scrolldelay="1 <"scrollamount="1
    <"div class="kdiv> « : متحرک لوگوی marquee> "direction="up "(width="150" height="180" onmouseover="this.stop "(onmouseout="this. start "scrolldelay="1 <"scrollamount="1